یــــه احساســــــــی به تــــــــــو دارم ...
از اول ماه محرم حال و هوای خاصی پیدا کردی اولش یه کمی نگران بودم که میتونم کمکت کنم درک درستی پیدا کنی یا نه چون بعضی عکس العمل هات منو نگران میکرد ولی خب بابا میگفت باید همراه اون یا من توی عزاداری های امام حسین باشی و همه چیز رو از نزدیک ببینی هر سوالی هم داشتی جواب میدیم بهت ...آخه خیلی برات سوال پیش میاد و همش چرا میگی ؟! گاهی برا ی جواب دادن به یه سوالت کلی باید فکر میکردم که چه چیزی بگم که وقتی قراره سالها توی ذهنت بمونه لااقل اشتباه نباشه ! تو انگار از مسجد رفتن حس خوبی داشتی فقط توی روضه اوایل وقتی میدی گریه میکنیم میگفتی گریه نکن ! یه کمی ترس داشتی وقتی چراغ ها رو خاموش میکردن و صدای گریه میشنیدی ولی بعد ترش دیگه نمیگفت...