نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ثمره ی عشق

مامانای گل همه لحظه هاتون مبارک

دختر که داشته باشی انگار خودت را با دست خودت پرورش میدهی...انگار مادری را از کودکی تجربه میکنی... دختر است ، از کودکی آفریده شده برای مادری ، آن هنگام که عاشقانه موهای عروسکش را شانه می زند و قربان صدقه های مادرانه اش را نثار عروسکش میکند ، لالایی برایش میخواند و به رویش میخندد.... دختر است، آفریده شده تا از کودکی از عزیزانش مراقبت کند ... آن هنگام که خسته از مشغله های روزانه هستی و کنارت می نشیند و با دستهای کوچکش نوازشت میکند، به چشمانت خیره می شود و میگوید : مامان چرا خوشحال نیستی؟! دختر که داشته باشی باید غمت را پنهان کنی ، بغضت را فرو بری و بخندی، راحت با غمت می شکند ...او مادر آینده است باید یاد بگیرد صبور باشد و آرام... هن...
21 فروردين 1394

شوق رویش ...

روزهای آخر این سال هم مثل همیشه مثل همه سال های گذشته مثل برق دارن میگذرن و همه در تکاپو ...    خب روزهای پایانی سال ما یه کمی با سالهای گذشته فرق میکنه...از روزی که فهمیدی داری خواهر میشی تا الان که به خاطر بد حالی های وقت و بی وقت من پشیمونی از آرزوت! هی میخوام بیام و بنویسم نمیشه!   روزی که فهمیدم خدای مهربون برای دومین بار درست توی همون ماه (بهمن) که تو رو بهمون هدیه داد ، دومین هدیه اش رو هم برام فرستاده حس عجیبی داشتم و جالب ترش این بود که درست فردای اون روز بدون اینکه اصلا خبر داشته باشی ولی انگار روحت خبر دار بود و صبح که بیدار شدی گفتی خواب دیدم یه خواب خوب ...خواب دیدم خواهر دار شدم خواب دیدم من...
26 اسفند 1393

شکر نعمت نعمتت افزون کند !

فکر میکنم هفت بهمن ماه بود که صبح بیدار شدیم و دیدیم برف اومده برای تو که آرزوی برف داشتی روز خوبی بود و کلی ذوق زده شدی خب خدا رو شکر که همین قدر برف کم هم اومد ولی واقعا دلم بیشتر تنگ شد برای اون سالهایی که چه برف هایی نمی اومد ! یادمه سال 86 بود اگه اشتباه نکنم خونه مامانم بودم و شب اونجا خوابیده بودم چون صبح دانشگاه داشتم و امتحان فکر کنم ، صبح که بیدار شدم و در رو باز کردم به قدم برف پشت در جمع شده بود چون برف با باد همراه بود و خونه های ویلایی هم معمولا اینطوری میشه برای خودمونم توی سالهای بعد ترش این مدل اتفاقا افتاده بود ولی کو دیگه برفـــــــــــــ  خدایا .... بگذریم  ... رفتیم با هم یه کم برف بازی که اون آ...
23 بهمن 1393

مگه میشه باشی و تنها بمونم ....

این روزای زمستونی مون ، که غیر از بلندی شباش و کوتاهی روزاش ، آنچنان شباهتی به زمستون هم نداره ، رو بیشتر با هم میگذرونیم...غیر از سه یا چهار ساعتی که شاید هر روز توی مهد بگذرونی اونم به میل و خواست خودت بقیه لحظه های یه روز رو با همیم ... عاشق عکاسی کردنی این روزا ...یعنی واقعا چیزی نیست که دوست نداشته باشی ازش عکس بگیری و من نمیدونم اصلا چه جوری باید این حست رو توصیف کنم ...  البته بابا میگه خب وقتی مامان ِبچه مدام در حال عکس گرفتن از بچه و کاراش باشه اونم دلش میخواد از چیزایی که براش مهمه عکس بگیره دیگه ...خب راست میگه دیگه منم باید به اون چیزایی که برای تو مهم و جالبه احترام بذارم !حالا میخواد یه پر نارنگی کوچولو باشه ی...
4 بهمن 1393

پنج سالگی....

این ها که مینویسم بخش خیلی خیلی کوچکی از کتاب روان شناسی بازی، نوشته پیترهیوز است که در این بخش اشاره ای به ویژگی های عمومی پنج سالگی کرده برام جالب بود شاید بتونم بگم خیلی شبیه این روزهای دخملی بود گفتم شاید خوندنش برای دوستان خالی از لطف نباشه...   پنج سالگی...ویژگی های عمومی   کودکان، از منظر توانایی ذهنی ، در پنج سالگی با گذر به مرحله ای که ژان پیاژه، روان شناختی آن را مرحله ی عملیات عینی نامیده است، نشانه هایی از تفکر منطقی را نشان می دهند. تفکر آن ها بسیار بهتر از گذشته سازمان یافته است، در نتیجه تمایل دارند دنیا را به صورت مکانی منطقی و منظم در نظر بگیرند. آنها در مقایسه با گذشته، با ثبات تر ، قابل ...
6 دی 1393

دنیای پنج سالگی...

امشب شب تولد توست ...تولد پنج سالگی ات ... نیروانای عزیز ما ، خوشحالم که این روزهای زیبا را با انتظاری شیرین سپری میکنی و برایت آرزوی بهترین نعمت و هدیه خداوندی رو دارم ،اهورا... امید که بر لبانت همیشه لبخند بشکفد مثل این شب ها و این روزها ... تولدت هزاران بار مبارک نیروانا...دنیای پنج سالگی ات زیبا     این هم بهانه ای شیرین برای شروع دوباره! این روزها شاید کمتر فرصت نوشتن از تو را دارم ، یا شاید هم فرصت نداشتن بهانه است انگار نمیدانم چرا نمی نویسم ، یا تنها برای دل خودم مینویسم! اما خیلی چیزها بود آن روزها و این روزها که شاید نوشتنش هم خاطره ای می شد اما خب همان لحظه هم حظش را بردیم و خدا را شکر کردیم به...
10 آذر 1393

داری بزرگ میشی عشقم !

    تولد امسالت با اومدن مهمونای عزیزت از تهران ، خاله ی بابا و فاطمه مهربونت و آقا سجاد و خانوم گلش طیبه جون یه لطف و صفای دیگه ای داشت برات ...میدونم که خیلی خوشحال بودی و ذوق روز تولدت رو داشتی هر چند که سرما خوردگی کوچولویی کمی بی حوصله ات کرده بود ولی بازم صفای مهمونای گلمون- که همین جا بازم ازهمـــــــــــه شون ، خاله جونــــــا مامان جونـــــا بابا جونـــــا، همه و همه شون به خاطر حضور گرمشون هدیه های دوست داشتنی شون و لطف و مهربونی شون بی نهایت سپاس گزارم  -باعث شد تا یه شب و روز به یاد موندنی برات بشه شب و روز تولدت... همیشه شاد باش گلم... شاد و آروم...         ...
23 مهر 1393

پنج سالگیت مبارک عزیز دانه ی ما ...

سالروز تولدت بادا فرخ ای ناز دانه ی زیبا بار دیگر رسیده پنجم مهر شده ای پنج ساله و پویا میوه ی باغ زندگی هستی خوب و سر زنده ، زیرک و رعنا شاد و پیروز باشی و خوشحال ای نیایش، عزیز دانه ی ما شمع ها هم به فوت تو زیباست کیک  و کادو ، نشان عشق و صفا آرزومند نیک روزی تو همه هستیم و میکنیم دعا که رسد عمر تو به یکصد و بیست سایه سار تو هم مام و هم بابا روزت هر روز بهتر از دیروز با نگاه خدای بی همتا   تقدیم به نیایش عزیزم مامان جون (مامان ِ بابا)     ...
5 مهر 1393

59 ماهگی تو

نمیدونم چرا این  روزا اینقدر کم فرصت اینجا اومدن رو پیدا میکنم ببخش، هم تو هم دوستای گلت... این روزا با نقاشی های جورواجورت حسابی خوشحالم میکنی هی میکشی و هی تقدیم میکنی به مامان و بابا گفتم بابا یادم اومد چه قدر دختر بابایی شدی  صبح که میخواد بره باید حتما بیدار شی و ببوسیش و بگی بابا خیلی دوستت دارم مراقب خودت باش و زود برگرد....وای به روز ی که بابا بره و تو خواب باشی بهتره چیزی نگم بگذریم... خیلی وقته که علاقه به نقاشی داری و هی میگی که کاش منو به جای کلاس ژیمناستیک کلاس نقاشی میذاشتی اما خب من موافق نبودم و نیستم ولی تو بی نهایت علاقه داری به نقاشی! از خودت طرح میزنی و ابداع میکنی و گاهی هم از روی یه شکل یا یه عروس...
5 شهريور 1393

چهـــاری که منتظـــر پنـــج است !

دخترکمان این روزها خیلی انتظـــــــار میکشد ، ماه ها ، روزها حتی ساعت ها و دقیقه ها را هـــــــی میشمارد و می شمارد ... می خواهد زودتر برسد به 5، به پنجمبن روز مهـــــر ،به 5 سالـــــه شدن ، زودتر برسد به تولدش... روزهای کودکی  اش دارد تند تند میگذرد ... کودکانه هایش ، مادرانه هایی برایم ساخته که با هیچ چیز قابل قیاس نیست او بــــــزرگ میشود و بزرگ شدنش ، برایم خاطـــــره ها میسازد ،خاطره هایی تا همیشه به یاد ماندنی! روزهایی بود که آرزویم همه این بود که زودتر بزرگ شود بـــــــزرگ تر ،بزرگ تر! اما حالا احساس میکنم دلم میخواست کودکـــــی اش ، کودکانـــــه هایش بیـــــشتر ادامه داشته باشد... آرزوی بزرگ ا...
10 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد