نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ثمره ی عشق

تو دختر کوچولوی خودمی😊

از روزی که داداشی دنیا اومد که در آستانه ی شش سالگی بودی تا الان به طرز عجیبی یک دفعه بزرگ شدی خیلی رفتار های خانومانه ای داشتی که کم و بیش همه بهش اعتراف میکردن گرچه که از همون بچگی از سن خودت جلو تر بودی ولی انگار شش سالگی تو که همزمان با خواهر شدنت بود و بعد هم هفت سالگی و مدرسه حسابی پخته ترت کرده بود گهگاهی از این موضوع خوشحال بودم و به خودم می بالیدم گاهی هم غصه دار میشدم وقتی میدیدم دیگه اونجوری بچگی نمیکنی بازی نمیکنی همش فکرت درگیر مسائلی بود که شاید از دید من زود بود که بهش بپردازی ولی تو با علاقه ی خاصی دنبال میکردی و پیگیر بودی مثل آشنا یی با پیامبر و امامان مون مخصوصا حضرت فاطمه س که خیلی به این همه عشقت نسبت به ایشون غبطه میخو...
16 خرداد 1396

شکوفه ی قشنگم عاشقتم

آخرین باری که وبلاگ رو به روز کردم 28 شهریور پارسال بود و الان چه قدر زیاد میگذره از اون موقع اینجوری چه قدر سخت میشه از اون روزا گفت ولی سعی ام رو میکنم روز جشن شکوفه ها بود و تو خیلی خیلی منتظر بودی و مشتاق خیلی مدرسه رفتن رو دوست داشتی و براش لحظه شماری میکردی اما متاسفانه همون روز اول مدرسه انگار خیلی تو ذوقت خورده بود و میگفتی تصورم از مدرسه چیز دیگه ای بود اما به هر حال روز جشن شکوفه ها با اینکه جشن خاصی هم براتون نگرفتن چون مدرسه دولتی بود! اما خب حست خوب بود ولی اولین روز مدرسه که سه مهر بود زیاد بهت خوش نگذشته بود روز پنج مهر که تولدت بود با یه جعبه شیرینی اومدم و تو هم بین دوستات پخش کردی و اونا هم تولد مبارک خوندن و...
15 خرداد 1396

وبلاگت رو دوست دارم...

بازم نتونستم به قولم عمل کنم و خاطرات رو مرتب بنویسم و وبلاگت رو به روز کنم هر چند که گهگاهی یادداشتی برمیدارم ولی هیچ جا و هیچ چیز این وبلاگ نمیشه ️ میخواستم از خاطره ی اولین روز مدرسه بگم از روز جشن شکوفه ها که اینقدر نشد بنویسم که سال تحصیلی تموم شد با همه خوبی ها و بدی هاش و خاطره هاش و برای سال آینده هم مدرسه ات رو عوض میکنم.... اما سعی میکنم خلاصه ای از خاطرات مپن رو بنویسم که یادگاری بمونه ️ وبلاگ رو به بقیه ی فضاهای مجازی ترجیح میدم شاید همون فضاها مثل اینستاگرام از وبلاگ دورم کرد و البته دسترسی آسون تر اون ها مزید بر علت بود.... الان ربات نی نی وبلاگ رو استفاده میکنم امیدوارم خوب باشه و بتونم باهاش ادامه بدم نوشتن از خاطرات م...
15 خرداد 1396

تولد دو تایی!

  دوست داشتی تولد تو و داداشی با هم باشه توی یک روز خب البته تفاوت تولد هاتون 12 روزه و برای همین یک جشن تولد گرفتیم البته بازم خانوادگی و جمع کوچیکمون ، مامان جونا بابا جونا ، خاله جونی و از همه مهم تر دخترش پرنیان گلی ممنون از همه شون که شادت کردن ایشالا بتونم یه روز برات جشنی بگیرم که همه  دوستات باشن همون طور که آرزو داری عشق من تولدتون مبارک فرشته های زمینی عاشقتونم   ...
28 شهريور 1395

روزهای زیبای با هم بودن

تا حالا همچین سابقه ای نداشتم ... سابقه در ننوشتن، در حرف نزدن، در نگفتن از خاطره ها مون ... نمیدونم چرا اینجوری شد ولی شد دیگه، متاسفم... چون خیلی چیزا دلم میخواست اینجا یادگاری بنویسم و نشد... شروع دوباره اش یه کمی سخته اما دلم میخواد هر فرصت کوتاهی هم شد بیام و بنویسم دوباره، دلم تنگ شده برای اینجا ، برای همه  دوستامون، برای همه بچه های نازنین و مامانای مهربونشون که عاشقانه مینویسن... دوران بارداریم داشت به شمارش معکوس نزدیک میشد ...خیلی دلم میخواست زودتر تموم شه ...همین طور که هر روز از خواب بیدار میشدم و هی روزها رو میشمردم که چند روزه دیگه یعنی مونده که بتونم با دیدن چهره ی معصوم یه نوزاد دوباره حال و هوای خوب و جدیدی پی...
24 شهريور 1395

تولدت مبارک دخترم....

شش سال پیش بود یکشنبه ای که پنج مهر بود روزی که تو قدم گذاشتی تو دنیای ما تولدت مبارک پنجه ی آفتابم... امسال که تولدت با حضور داداشی رنگ و بوی دیگه ای گرفته خدا رو بیشتر از همیشه شاکرم به خاطر مهر و لطف همیشگیش ، به خاطر نعمت هاش،به خاطر حضور همه شما عزیزانم در کنارم.... چون دوست داشتم توی همین روز برات بنویسم به همین مختصر بسنده میکنم تا فرصت مناسبی پیدا کنم برای گذاشتن عکس و نوشتن های بیشتر از شما عزیزای دلم
5 مهر 1394

دنیای رنگی خیال تو ...

این پست هم خیلی وقته که نصفه نیمه مونده و نتونستم کاملش کنم میخواستم از نقاشی هات بگم از دنیای جالب خیالت از اونچه که می کشی و خودتم لذت میبری مثل ما ... نقاشی های این روزات خیلی جالب و متفاوته سعی میکنی با همه چی نقاشی بکشی خیلی دوست داری نقاشی رو ....و میگی میخوام مثل خاله گرافیست بشم! با همه ابزاری کار میکنی از خودکار و مداد رنگی و پاستل گرفته تا آبرنگ و رنگ انگشتی و گواش .... حتی وقتی روی سمباده نقاشی کشیدی ، خیلی خوشت اومد ازبرجستگی کارو خیلی ذوق کرده بودی از کار خودت خوشحالم که خودتم از نقاشی هات خوشت میاد... هر چند که گاهی ناله سر میدی که من مثلا این چیز و اون چیز رو بلد نیستم و دلم میخواد عین خودش بکشم ولی باز س...
15 شهريور 1394

دوسِتون دارم...

دخترکم...چیزی به شش ساله شدنت نمونده دیگه ....هفتاد و یک ماهه هستی ! خیلی حس بزرگی داری و واقعا خوشحالی از اینکه با شش ساله شدنت صاحب یه برادر هم میشی .... حس و حال تو واقعا به آدم انرژی مضاعف میده وقتی میای و دست می ذاری رو شکمم و با داداشی حرف میزنی و اونم زیر دستت تکون میخوره و یه هو چشای تو از شادی برقی میزنه و میخندی انگار بزرگ ترین نعمت ها رو دارم ....انگار که نه قطعا دارم... این روزا همش فقط دارم خدا رو شکر میکنم و ازش میخوام این نعمت رو به همه زنان سرزمینم مخصوصا اونایی که از جون و دل مشتاق داشتن همچین تجربه ی دلنشینی هستن ، عطا کنه و خودش تا آخرش و تا همیشه کنارشون باشه.....الهی آمین   دختر خوب...
8 شهريور 1394

این روزها که میگذرد...

روزها و شب ها دارن پشت سر هم میگذرن...چه قدر دلتنگ اینجا بودم و هستم ....دلتنگ نوشتن ، دلتنگ دوستای وبلاگی ،دلتنگ نوشتن از لحظه لحظه ی خاطره های ریز و درشت و عکسای جور واجور... دلم میخواد بنویسم ولی هر چی فکر میکنم میبینم چه قدر جا موندم از تموم ِ لحظه هایی که می شد ثبتشون کنم و نشد و نکردم!! دلایل مختلفی داشت ! ولی بدون ، دخترکم تمام لحظه های قشنگی که با هم داشتیم توی این روزهایی که گذشت توی خاطرم برای همیشه موندگاره و البته خب روزهایی هم بود که خستگی و ناراحتی و نگرانی و غصه داشتیم که فراموش بشه بهتره ! خیلی چیزهایی بود که دلم میخواست مثل اون موقع ها تند و تند بیام و برات اینجا ثبتشون کنم ببخش که نشد ولی خب کلی عکس داریم که ب...
22 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد