نیایش عزیزمنیایش عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
امیرعلی جونامیرعلی جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ثمره ی عشق

از عشق بخون و از مهر بنویس...

از روزی که مدرسه تموم شد و جشن الفبا برگزار هم دلتنگ بودی برای دوستان و مدرسه هم خوشحال که دیگه نمیخواد صبح زود بیدار شی و کلی مشق بنویسی همون روز جشن الفبا خیلی اصرار داشتی منم بیام مدرسه با اینکه غیر از نماینده کلاس مادرای دیگه قرار نبود بیان که البته دو سه نفر بازم برای کمک اومدن...منم کیک سفارش دادم و آوردم مدرسه بابایی لطف کرد و اون روز رو مرخصی گرفت تا داداشی رو نگه داره و ما توی کلاس جشن کوچولویی برپا کنیم برای شما عشقا به سلامتی تموم شد اما من همچنان دغدغه ی مدرسه داشتم برات از مدیر مدرسه و کادرش کمی ناراحت و دلگیر و دلخور بودم از معلم کم و بیش انتظارات بیشتری داشتم ....از معاون فرهنگی خیلی بیشتر .... بگذریم تصمیم گرفت...
16 خرداد 1396

کاش...

  این روزا که نه کل این یک سال کاش کاش گفتنت تمومی نداشت... الان درست یک ساله که کوچ کردیم... از شهر کوچک مون گلبهار از خونه ی حیاط دارمون از باغچه و گل و درختی که تو عاشقشون بودی از گلخونه و باغ کوچکمون.... اینطوریه دیگه نباید دلبسته بود اما واقعا خداحافظی از خونه و حیاط و کوچه باغ و گلخونه ای که ما ده سال و تو دخترک با احساس مون شش سال توش خاطره ساختیم ، سخت بود سخت بود .... این روزای تابستون میگی کاش خونه ی خودمون بودیم الان کاش حیاط داشتیم کاش همون حیاط قشنگ خودمون الان بود و من و امیرعلی از صبح تا شب بازی میکردیم و به تو کاری نداشتیم کاش میتونستم مثل گلبهار برم تو کوچه با دوستام بازی کنم کاش کاش کاش... قبول داری که ا...
16 خرداد 1396

خاطرات ...

از اولین تجربه ی مدرسه رفتن تا اولین جمله نویسی معروف کلاس اولی ها تا جشن یلدا و سلفی گرفتن دهه هشتادی ها همه در یک قاب ...
16 خرداد 1396

تو دختر کوچولوی خودمی😊

از روزی که داداشی دنیا اومد که در آستانه ی شش سالگی بودی تا الان به طرز عجیبی یک دفعه بزرگ شدی خیلی رفتار های خانومانه ای داشتی که کم و بیش همه بهش اعتراف میکردن گرچه که از همون بچگی از سن خودت جلو تر بودی ولی انگار شش سالگی تو که همزمان با خواهر شدنت بود و بعد هم هفت سالگی و مدرسه حسابی پخته ترت کرده بود گهگاهی از این موضوع خوشحال بودم و به خودم می بالیدم گاهی هم غصه دار میشدم وقتی میدیدم دیگه اونجوری بچگی نمیکنی بازی نمیکنی همش فکرت درگیر مسائلی بود که شاید از دید من زود بود که بهش بپردازی ولی تو با علاقه ی خاصی دنبال میکردی و پیگیر بودی مثل آشنا یی با پیامبر و امامان مون مخصوصا حضرت فاطمه س که خیلی به این همه عشقت نسبت به ایشون غبطه میخو...
16 خرداد 1396

شکوفه ی قشنگم عاشقتم

آخرین باری که وبلاگ رو به روز کردم 28 شهریور پارسال بود و الان چه قدر زیاد میگذره از اون موقع اینجوری چه قدر سخت میشه از اون روزا گفت ولی سعی ام رو میکنم روز جشن شکوفه ها بود و تو خیلی خیلی منتظر بودی و مشتاق خیلی مدرسه رفتن رو دوست داشتی و براش لحظه شماری میکردی اما متاسفانه همون روز اول مدرسه انگار خیلی تو ذوقت خورده بود و میگفتی تصورم از مدرسه چیز دیگه ای بود اما به هر حال روز جشن شکوفه ها با اینکه جشن خاصی هم براتون نگرفتن چون مدرسه دولتی بود! اما خب حست خوب بود ولی اولین روز مدرسه که سه مهر بود زیاد بهت خوش نگذشته بود روز پنج مهر که تولدت بود با یه جعبه شیرینی اومدم و تو هم بین دوستات پخش کردی و اونا هم تولد مبارک خوندن و...
15 خرداد 1396

وبلاگت رو دوست دارم...

بازم نتونستم به قولم عمل کنم و خاطرات رو مرتب بنویسم و وبلاگت رو به روز کنم هر چند که گهگاهی یادداشتی برمیدارم ولی هیچ جا و هیچ چیز این وبلاگ نمیشه ️ میخواستم از خاطره ی اولین روز مدرسه بگم از روز جشن شکوفه ها که اینقدر نشد بنویسم که سال تحصیلی تموم شد با همه خوبی ها و بدی هاش و خاطره هاش و برای سال آینده هم مدرسه ات رو عوض میکنم.... اما سعی میکنم خلاصه ای از خاطرات مپن رو بنویسم که یادگاری بمونه ️ وبلاگ رو به بقیه ی فضاهای مجازی ترجیح میدم شاید همون فضاها مثل اینستاگرام از وبلاگ دورم کرد و البته دسترسی آسون تر اون ها مزید بر علت بود.... الان ربات نی نی وبلاگ رو استفاده میکنم امیدوارم خوب باشه و بتونم باهاش ادامه بدم نوشتن از خاطرات م...
15 خرداد 1396
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره ی عشق می باشد