قصه ی شب
نازنینم ،قشنگم ،مهربونم دیشب یه اتفاق جالب افتاد که من کلی ذوق کردم اونم این بود که بهت گفتم بیا برات قصه بگم بخوابی و تو در حالی خوابیدی که سرت رو گذاشته بودی رو سینه من رو قلبم و منم داشتم برات قصه میگفتم قصه شنگول و منگول خیلی برام جالب بود که ساکت و آروم داشتی گوش میکردی و بعدشم خوابت برد الهی من فدات شم مامانی آخه بیشتر اوقات با شیر خوردن در حالی که سینه مامانی رو محکم تو دهنت گرفتی، میخوابی البته فکر کنم چون دیشب رفته بودیم بیرون و پارک و این ور و اون ور حسابی خسته شده بودی ولی جالبش اینجا بود که وقتی داشتم برات قصه میگفتم یه کلمه هم حرف نزدی و خوابیدی البته یه چیزی هم بگم که بابایی ات زود تر از تو با قصه من خوابش ب...